ایشالا همتون خوشبخت یشید
نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد».
11- وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت «می روم سوسنگرد.» «گفتم مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت:«اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله»
عزیزم خیلی لطف کردی .
سلام دوستان
چرا سفره امام موسی کاظم برا خوندن یس و 350 صلوات پهن نمیشه ؟
سلام
نجیبه جونم منم با صحبتهات موافقم .
متاسفانه تموم افراد مذهبی افراد من فقط ظاهری مذهبین . یعنی وقتی میبینم واقعا ناراحت میشم .
ممنون نجیبه جون. آره به همون روال قبل پنج شنبه ها شروع میکنم. ولی دوست داشتم سفرشو پهن کنن. التماس دعا
در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!
با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم.
مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!!
چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟!
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد:
برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!
هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد.
سلاااام به همه دوستای عزیزم
امشب شب منه . ممنون که برام دعا میکنیدو با دلهای پاکتون برام زیارت عاشورا میخونید، زیارت عاشورا محاله دست خالی برگردونه .
از عسل بانو هم ممنونم . امیدوارم همتون به حرمت زیارت عاشورا خوسبخت بشید .
امیدوارم عسل جون . کلا عاشق این شهید شدم . ازین به بعد بهش خیلی متوسل میشم . ممنون که اسباب آشنایی شدی .
ممنون محبوب جونم . درطول روز خیلی به یادت هستما .
عاغـا مگـه سریـال نباید بخشی از واقعـیـت یه جامـعـه باشه ؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پـس چـرا این کیمـیـا انقدر خواستـگـار داره؟؟ :|
شما سه هزار میلیارد تومن اختلاس کنی بری کانادا
باز لذتش به پای دزدین یه کتلت از پای گاز نمیرسه،،
دیشب خیلى خوابم میومد، حوصلم نشد برم دستشویى
تا صبح خواب میدیدم توى صف دستشویى هستم.
.
.
.
.
.
خیلى خوشحالم از اینکه تو خواب نوبتم نشد
وقتی با خودم میگم:
کاش می شد به گذشته برگشت...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سریع بعدش یاد ابروهام و سیبیلام میفتم!
میگم غلط کردم!
خلوت کردن یه دختر با خودش
ﻣﻮهاﯾﺶ ﺳﭙﯿﺪ ﮔﺸﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﮔﻮﻧﯽ ﺁﺭﺩ
ﮐﻪ بفهمه ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﺨﺼﯿﻪ
ﮐﺎﻣﻼ ﺷﺨﺼﯽ
امیدوارم که از این سرباز عقب مانده از لشکرت راضی شوی،مرا ببخش اگر خطا کارم ، مهدی جان (عج) در قدمگاههایت که محل خانواده شهداء بود می رفتم ، متوسل می شدم ، آخه در ورود به درگاه خدا از آنجا می گذرد، کجا را غیرازاین راه می توانستم پیدا کنم ، مهدی جان (عج) شاید در اوایل نمی دانستم ولی بعداً فهمیدم که در ورود به پیشگاه خدا از کنار بازماندگان شهداء می گذرد، در راهیابی به تو و اجدادت از خانه شهداء نورش سوسو می زند .
مهدی جان (عج) سلام مرا بپذیر ، مگر امکان دارد فرمانده سلام سرباز خطاکارش را جواب ندهد، در اسلام تو که می دانی جواب سلام واجب است ، تو که معنای اسلامی.
می دانستم این بار اگر برود شهادتش حتمی است مانعش شدم، اما…
امام زمان را در خواب دیدم. آقا فرمود چرا مانع رفتن فرمانده لشکر من شدی؟
گفتم بچه ام از ترکش جای سالم در بدنش نیست.
فرمودند مانعش نشو.
گفتم بچه ام امتحان داره!
فرمودند اگر راهی اش نکنی به مادرم زهرا(س) می گویم قیامت از تو رو بگیرد!
گفتم: پسرم فدای شما و مادر شما…
هدیه به شهید خانمیرزا استواری صلوات
سلام دوستان گلم
شبتون بخیر
من همراهتون هستم و در ختم زیارت عاشورا و هدیه به شهدا دعاگوی همه عزیزان
التماس دعا
اینروزا همش به مامانم میگم اگه من یه روز نذر کردم و خواستم نذری بدم حتما فست فود می دم والا مردم مردن بس که قیمه وقورمه خوردن موافقاش بلایکا
سلام دوستان .
عسل بانو جان تااونجایی که من متوجه شدم شما برامون حق انتخاب گذاشتی . یعنی چه با 100 تا چه با یکبار گفتن . من خودم تاالان باهمون یکبار گفتم .
عزیزم بعضی اوقات میشه . همه حسش میپره . ولی امیدوارم که زود زود خوب بشی .
:-))))))
آره واقعا ، نجیبه نیست اینجا اینطوری شده .
سلااااام سلااااام
محبوب جونم آره اسمم رفت تو لیست . هرچی خدا بخواد . عزیزم من سر نمازام دعات میکنم . اگر خدا قبول کنه .
نجیبه جون حالش چطوره ؟ خوبی عزیزم ؟ بهتری ؟
داغ ِ تو بر جگرم افتاده
شعله بر بال و پرم افتاده
این چهل روز خدا میداند
به کجاها گذرم افتاده
بعد از آن رو زدنت بر دشمن
آب هم از نظرم افتاده
به خدا هرکس و ناکس چشمش
به من و چشم ترم افتاده
نگاه گریه داری داشت زینب
چه گام استواری داشت زینب
دل با اقتداری داشت زینب
مگر چه اعتباری داشت زینب
چهل منزل حسین منجلی شد
گهی زهرا شد و گاهی علی شد
ندیدم زینب کبری تر از این
ندیدم زینت باباتر از این
ندیدم دختر زهرا تر از این
حسینی مذهبی غوغا تر از این
اگر چه غصه دارد آه دارد
به پایش خستگی راه دارد
به گردش آفتاب و ماه دارد
به والله که ایوالله دارد
همینکه با جلالت سر نداده
به دست هیچکس معجر نداده
سلام به همه دوستان گلم. قبول باشه از همگی و ان شا الله همگی از سفره امام حسین حاجت روا بشید.
ممنون از عسل بانوی گل
ممنون از نیت خیر همگی دوستان
التماس دعا
راهکارهایی برای افزایش اعتماد به نفس
۱. موسیقی
آرامش بخش گوش دهید
قبل از اینکه شب در مهمانی شرکت کنید، یا قبل از یک امتحان یا جلسه
مهم، قبل از هر چیزی که ممکن است اعتمادبه نفستان را کمی سست کند، میتوانید از
موسیقی آرامش بخش برای تقویت روحیه استفاده کنید.
۲. نقشه
بکشید و بعد آن را دنبال کنید
این یکی از مهمترین و موثرترین راههای ایجاد اعتمادبه نفس دائم
است. وقتی تصمیم میگیرید کاری انجام دهید و از آن عقب نمیکشید و آن را پیش میبرید،
خودتان را به خودتان ثابت میکنید و اینجاست که اعتمادبه نفستان بالا میرود.
۳. ورزش
کنید
ورزش منظم و همیشگی سطح انرژی شما را بالا میبرد و مواد شیمیایی
مختلفی تولید میکند-مثل تستسترون و اندروفین- که حالت مثبت تری به شما میدهد. به
نظر میرسد ورزش به طور خودکار اعتمادبه نفس افراد را بالا میبرد و رویکرد شما را
نسبت به زندگی تغییر میدهد و راهی عالی برای بالا بردن اعتمادبه نفس است.
۴. تا
زمانی که اعتمادبه نفس پیدا نکردهاید وانمود کنید که دارید
یک راه برای بیرون آمدن از محدودیتهایی که برای خودتان درست کردید،
این است که یک قدم بیرون از منطقه آرامشتان بگذارید. ممکن است غیرعملی به نظر
برسد. انگار فقط به خودتان دروغ میگویید اما موضوع همین است. این راهکار کاملاً
عملی است. اگر احساس اعتماد به نفس نمیکنید، حداقل تظاهر کنید و طوری رفتار کنید
که انگار به خودتان و تواناییهایتان کاملاً مطمئن هستید و طبق آن رفتار کنید.
خیلی زود میبینید که احساس اعتمادبه نفس میکنید، اعتمادبه نفس واقعی.
۵. از
محیطتان استفاده کنید
یک راه موثر برای تغییر خودتان این است که محیطتان را برحسب آن کسی
که دوست دارید باشید، تغییر دهید. اگر میخواهید اعتمادبه نفس بیشتری داشته باشید،
زندگینامههای افراد بااعتمادبه نفس را مطالعه کنید. همچنین سعی کنید با کسانی رفت
وآمد کنید که اعتمادبه نفس بالایی دارند.
۶. مهارتهای
اجتماعیتان را تقویت کنید
روابط یکی از مهمترین قسمتهای زندگی ماست و تقویت مهارتهای
اجتماعی یکی از مهمترین مواردی است که هر فردی باید یاد بگیرد. بهتر کردن نتایجی
که در این زمینه میگیرید و به دست آوردن اطمینان بیشتر به مهارتهای اجتماعیتان،
اعتمادبه نفستان را به طور کلی بالا خواهد برد، در ضمن این سه نکته کلیدی را هم
فراموش نکنید:
الف) مثبت بیندیشید.
ب) خودتان را با خودتان مقایسه کنید، نه با دیگران.
پ) خودتان را دوست داشته باشید
سلام طیبه جون . ممنون . امیدوارم خوشبخت بشی .
مهدیه جون منم با یکبار خوندم .
نمیدونم چرا بعضی ها حد و حدود خودشون رو نمیدونن . واقعا به اونا چه ربطی داره که من چرا ازدواج نمیکنم یا حتی ازدواج میکنم .
خدایا خودت این مردم رو به راه راست هدایت کن .
در اوج ناراحتیم به این جمله قشنگ رسیدم :
وقتی کسی تورا رنجاند ناراحت نشو! این قانون طبیعت است،درختی که میوه شیرین دارد بیشترین سنگ را میخورد